برایت می نویسم از روز روز زفتن برایت مینویسم از روزی که بی اعتنا به همه چیز پشت پا زدی و رفتی از روز پایان رویای من و آغاز خوشبختی تودر صداقت من و بی
وفایی تو شکی نیست روزی که رفتی بهار برایم خزان شد آن روز روز رهایی تو بود و روز غم من روز مرگ من
من دست غم راگرفتم وتودست اورامن باغم گریه کردم و تو بادیگری خندیدی
من باآسمان صحبت می کردم و تو با اومن قطره قطره آب می شدم وتودرحال رشدبودی
من سراسر وجودم پرازآه واندوه بودوتواز شادی سرازپای نمی شناختی
تودرعرش بودی ومن درقعرتوخوشبخت بودی ومن سیه بخت
آن روزوروزهای بعدش من در اوج نیاز بودم و تو در کمال بی نیازی لبخند میزدی
توهرچه محبت ازمن دریغ کردی به یکباره نثاراوکردی
حتی روزهای بعدهم که تو را دیدم نگاهت را از من گرفتی و در مقابل چشمان حیرت زده وپرازاندوه من دست اورابه دست گرفتی ورفتی
رفتی بدون اینکه بدانی درپشت سرت عاشقی دلباخته جانش راازدست دادوروح ازبدنش خارج شد
آری اواکنون یک مرده متحرک است که دیگرنه هیچ می بیندونه هیچ میشنودونه حتی هیچ احساس میکند
فقط تصویری از گذشته درمقابل چشمانش موج میزندوتکرارمیشود
آنقدرتکرارمیشودکه اوخودرادرآن روزهامیبیندوحس می کندهرروزازنوازتوجدامی شود
یک جدایی تحمیلی یک جدایی تلخ وبی میل امااوبه خاطر خوشحالی و رضایت
یارش قبول می کند می پذیردومی رود مبادارنجش اوراببیند
خوشبختی اوراهمیشه می خواهدوخواهان است
ودراین میان شکستن خودش مسئله مهمی نمی باشداو می رودتایارش راهمیشه شاد ببیند
مهم نیست که سر خودش چه می آید
آری من رفتم تاتوآزادانه زندگی کنی یک زندگی راحت و بی دغدغه
برایت آرزوی شاد کامی دارم به امید خوشبختی تو...
من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه محصور وجود من اگر
در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم تک و تنها
به خدا می شکنم می شکنم
....و این حال منه بی توست
چشم گریان... دل نالان... قلب ترسان...پای لرزان....دست سرد
بغض گریه تو چشام حرف درد رولبام
ای کاش بودی و میدیدی ای کاش در آخرین گفتار میتوانستم چهره زیبایت را ببینم
تو بگوچه کنم؟ بی تو با خاطرهایت چه کنم؟
تو گفتی از آغاز امدن اشتباه کرده ام
..........واما آیا می دانی که این اشتباه تو چقدربرایم گران تمام شد
..........میدانی نرخ این این اشتباه چند سال مرا تباهی کرد
تو گفتی زود دلبسته ام.....
اما به خاطر نداری حرفهای زیبایت را...........
تو گفتی تورارها کنم وخیالت رااز سر بیرون کنم
اما من میگویم گرچه خودرا از من گرفتی ولی خاطرت همیشه با من میماند
........گفتم رهایی را تو به من آموز ....گفتی از آغاز دل نبستم
.....اما نمیدانی که من سرسپرده ات هستم
تو گفتی نمیتوانی به هیچکس دلببندی اما من می دانم دلجویی کرده ای
نخواستم به خاطرت بیاورم روزهایی را که برای او بی تاب بودی
توزندگی مرا با حرفهای شیرین و دور از عملت برباد دادی
تو که مرا فنا کردی حالا بگو به چه امید زنده بمانم؟
غم دور از تو بودن زده آتیش به وجودم
به جز محبت من با تو چه کردم که اکنون دشمن جانم هستی
من اگر کشته شوم باعث بد نامی تو می گردد
تارو پودم را اتشی که روشن کردی سوزانده
حال نیز خود بیا و این خاکسترم را بر باد بده
....و این حال منه بی توست
چشم گریان... دل نالان... قلب ترسان...پای لرزان....دست سرد
بغض گریه تو چشام حرف درد رولبام
ای کاش بودی و میدیدی ای کاش در آخرین گفتار میتوانستم چهره زیبایت را ببینم
تو بگوچه کنم؟ بی تو با خاطرهایت چه کنم؟
تو گفتی از آغاز امدن اشتباه کرده ام
..........واما آیا می دانی که این اشتباه تو چقدربرایم گران تمام شد
..........میدانی نرخ این این اشتباه چند سال مرا تباهی کرد
تو گفتی زود دلبسته ام.....
اما به خاطر نداری حرفهای زیبایت را...........
تو گفتی تورارها کنم وخیالت رااز سر بیرون کنم
اما من میگویم گرچه خودرا از من گرفتی ولی خاطرت همیشه با من میماند
........گفتم رهایی را تو به من آموز ....گفتی از آغاز دل نبستم
.....اما نمیدانی که من سرسپرده ات هستم
تو گفتی نمیتوانی به هیچکس دلببندی اما من می دانم دلجویی کرده ای
نخواستم به خاطرت بیاورم روزهایی را که برای او بی تاب بودی
توزندگی مرا با حرفهای شیرین و دور از عملت برباد دادی
تو که مرا فنا کردی حالا بگو به چه امید زنده بمانم؟
غم دور از تو بودن زده آتیش به وجودم
به جز محبت من با تو چه کردم که اکنون دشمن جانم هستی
من اگر کشته شوم باعث بد نامی تو می گردد
تارو پودم را اتشی که روشن کردی سوزانده
حال نیز خود بیا و این خاکسترم را بر باد بده
من سکوت را دوست دارم بخاطرابخت بی پایانش...
فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش..
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار...
پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم
اعتنایش به بهار.....
آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش..
که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند
حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد
زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند
اما هرگز نمی میرد............
من سکوت را دوست دارم بخاطرابخت بی پایانش...
فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش..
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار...
پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم
اعتنایش به بهار.....
آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش..
که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند
حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد
زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند
اما هرگز نمی میرد............
عزیزم |
بی تو توفان زده ئ دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.............
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو بستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه خراب شد سر من
بی تو من در همهء شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعرو سرودی تو همه بودونبودی
چه گریزی زبرمن که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم..........
بی تو توفان زده ئ دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.............
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو بستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه خراب شد سر من
بی تو من در همهء شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعرو سرودی تو همه بودونبودی
چه گریزی زبرمن که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم..........
اگر با دیدن کسی که دوستش داری
رنگ رخسارت می پره و صدای طپش
قلبت آبروتو به تاراج می بره
لازم نیست حتما مال تو باشد
کافی است نفس بکشد زندگی کند
لذت ببرد
اگر با دیدن کسی که دوستش داری
رنگ رخسارت می پره و صدای طپش
قلبت آبروتو به تاراج می بره
لازم نیست حتما مال تو باشد
کافی است نفس بکشد زندگی کند
لذت ببرد
کاش بال پرواز داشتم و در اوج آسمانها به هر جا که دلم می خواست به پرواز د ر می امدم و بر شانه ی کسی که دوستش داشتم می نشستم و غزل دوستی را می خواندم و زمانی که غم بر دلم می نشست بر شانه های او تکیه می دادم و اشگ چشم هایم را که همدم تنهایم بودن بر شانه های او می نشاندم پس کو آن بال پرواز ؟ کو آن شانه ها ؟ افسوس که همه خواب و خیال است به جز غم
دوباره اشک روان شده از دیده من به کجا غلطان شدی به کجا ، دگر جای برای تو نیست دگر شانه ای نیست تو را دگر نمی خواهند شرم کن دگر نبار می دانم که داری من را ملامت می کنی می دانم اشک بگذار بنویسم دیده ام نمی بیند بس کن بگذار بنویسم بگذار خالی بشم بگذار در تنهای به آن نقطه نگاه کنم به ان نقطه جدای به مردمی که آن را از من جدا کردن ای اشک جوهر قلمم را خراب نکن
انصاف نباش شرمنده به خدا دیده می دانم خسته شدی از من می دانم دستام دگر یاری نمی کنن دیده نگاه کن و به خاطر بسپار که چه کسی زخم زد به خاطر داشته باش ای خدا نمی خواهم
عاشق باشم هر بار شگستی تازه هر بار قلبی اکنده از درد نمی خواهم
سه پیر مرد
خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.
- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.
+ اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.
همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.
خانم پرسید چرا؟
یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.
هر جا عشق باشد
موفقیت و ثروت هم هست!
خداحافظ
تو نپرسیدی، نپرسیدی که بر من چگونه گذشت روزهای بی تو و شبهای
دلهره و ترس. تو نپرسیدی که حالم چگونه بود وقتی در بستر تنهایی خود
چشمان ترم را میبستم. اما من میگویم، میگویم که تو را در خواب دیدم
عریانتر از حقیقت، زیباتر از ماه، روشنتر از خورشید و لطیفتر از نسیم .
میگویم که تو را در اغوش کشیدم عاشقانهتر از همیشه و بوییدمت و
سرمست شدم، من نترسیدم و تو را بوسیدم و دوستت دارم را هزار باره
فریاد زدم اما حیف که بیداری و هشیاری باز تو را از من گرفت و من باز در
هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی،.
کاش بودی و زخم دل را مرحم میگذاشتی .کاش بودی و تن تبدارم را به
دریای وجودت میزدی و میآسودم، کاش بودی و من بر شانههایت گریه
می کردم، کاش تو بودی و هقهقهای بچهگانهام در هیاهوی این و آن گم
نمیشد اما تو نبودی و اینهمه بودند.
و من باز در هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی.
و مرگ چیزی از جنس فراموشی است ... و آدمی چیزی از گونهی فراموشکاران ... چند سال بعد در چنین روزی ... برف می بارد و لحظه های عمر من همچون تکدانه های برف آرام بر زمین می افتد و زمین با عطش خاصی آنها را در کام خود فرو می کشاند ... می خواهم دمی بیاسایم ...آسایشی در اوج سرما ، در اوج خفقان... شمارش معکوس آغاز شده ... برای روزی خاص ، مادرم لباس سیاهش را از گنجه در می آورد ... مادرم آن روز را می شناسد ... آن روز را می فهمد ... روز میلاد دوباره ی من فرا می رسد ... زندگی دوباره آغاز می شود ... سی و هفت ... سی و شش... سی و پنج ... و ت مثل تولد ... و ناگهان در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی تنها خطی از من به جا خواهد ماند وتو ناباورانه - شاید با بغضی در گلو - یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی : اگر اشتباه کرده باشم ! هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم .... باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده من نبودن را ترجیح می دهم ... خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!! زمین خلوت را می نگرم و آسمان ساکت را و خود را... و در این نگریستنهای همه دردناک و همه تلخ .... همواره از خود پرسیده ام و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر، که تو اینجا چه می کنی؟! احساس می کنم که نشته ام و زمان را می نگرم و آدمها را می نگرم که می گذرند... همین و همین ! کولهبارم را بستهام برای یک سفر طولانی به مقصدی نامعلوم همراه قاب عکسم و خیال تو خدا نگهدار | |
داستان عشق:
در زمانهای قدیم که هنوز پای هیچ کس به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت که ایستاده بود گفت: بیایید یک بازی بکنیم. مثلا قایم موشک! همه از این پیشنهاد شاد شدند. دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم. از آنجا که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک، دو، سه....
همه رفتند و جایی پنهان شدند. لطافت خود را به شاخ ماه آویخت. هوس به مرکز زمین رفت. خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها. دروغ گفت من زیر سنگی پنهان می شوم اما به زیر دریاچه رفت. طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتاد و نه...هشتاد....
همه پنهان شدند به جز عشق که همواره در فکر بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است...خیلی مشکل.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش خود می رسد. نود و پنج...نود و شش...
هنگامی که دیوانگی به صد و پایان شمارش رسید، عشق پرید و در میان یک بوته ی گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میآیم!
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، چون او تازه آمده بود تا پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد ولی به جز عشق. از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش دیوانگی زمزمه می کرد که تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل رز است. دیوانگی شاخه ای را برداشت و با شدت آن را در بوته ی گل رز فرو کرد و با صدای ناله متوقف شد. عشق بیرون آمد و با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می آمد و شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و کدر شده بود. دیوانگی گفت: من چه کنم؟ من چه کنم؟
چگونه می توانم تو را درمان کنم؟