و مرگ چیزی از جنس فراموشی است ...

و آدمی چیزی از گونه‌ی فراموشکاران ...


چند سال بعد در چنین روزی ...

برف می بارد و لحظه های عمر من همچون تکدانه های برف آرام بر زمین می افتد

و زمین با عطش خاصی آنها را در کام خود فرو می کشاند ...

می خواهم دمی بیاسایم ...آسایشی در اوج سرما ، در اوج خفقان...

شمارش معکوس آغاز شده ... برای روزی خاص ،

مادرم لباس سیاهش را از گنجه در می آورد ...

مادرم آن روز را می شناسد ... آن روز را می فهمد ...

روز میلاد دوباره ی من فرا می رسد ...

زندگی دوباره آغاز می شود ...

سی و هفت ... سی و شش... سی و پنج ...

و ت مثل تولد ...

و ناگهان

در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی
تنها خطی از من به جا خواهد ماند

وتو ناباورانه
- شاید با بغضی در گلو -
یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی :
اگر اشتباه کرده باشم !

هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم ....
باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده
من نبودن را ترجیح می دهم ...
خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!!
زمین خلوت را می نگرم و آسمان ساکت را و خود را...
و در این نگریستنهای همه دردناک و همه تلخ .... همواره از خود پرسیده ام و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر،
که تو اینجا چه می کنی؟!
احساس می کنم که نشته ام و زمان را می نگرم و آدمها را می نگرم که می گذرند...
همین و همین !
کوله‏بارم را بسته‏ام
برای یک سفر طولانی
به مقصدی نامعلوم

همراه قاب عکسم

و خیال تو

خدا نگهدار
 

هنوز هم به یاد لحطه ای که
عشق را تقسیم می کردیم و من
دزدانه سهم بیشتری برداشتم
       می لرزم

داستان عشق:
در زمانهای قدیم که هنوز پای هیچ کس به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت که ایستاده بود گفت: بیایید یک بازی بکنیم. مثلا قایم موشک! همه از این پیشنهاد شاد شدند. دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم. از آنجا که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک، دو، سه....

همه رفتند و جایی پنهان شدند. لطافت خود را به شاخ ماه آویخت. هوس به مرکز زمین رفت. خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها. دروغ گفت من زیر سنگی پنهان می شوم اما به زیر دریاچه رفت. طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتاد و نه...هشتاد....

همه پنهان شدند به جز عشق که همواره در فکر بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است...خیلی مشکل.

 

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش خود می رسد. نود و پنج...نود و شش...

هنگامی که دیوانگی به صد و پایان شمارش رسید، عشق پرید و در میان یک بوته ی گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میآیم!

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، چون او تازه آمده بود تا پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد ولی به جز عشق. از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت حسودیش گرفت  و آرام در گوش دیوانگی  زمزمه می کرد که تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل رز است. دیوانگی شاخه ای را برداشت و با شدت آن را در بوته ی گل رز فرو کرد و با صدای ناله متوقف شد. عشق بیرون آمد و با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می آمد و شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و کدر شده بود. دیوانگی گفت: من چه کنم؟ من چه کنم؟
چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

 

عشق گفت: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمایم باش تا من راه را گم نکنم از این روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدمهای عاشق پیشه  سَرَک می کشند .

 

زندگی شاید قصه ای است که کودکان
از آن اگاهند که زندگی را با
   گریه آغاز می کنند

خود را بشناس زیرا زندگی
 ارزش یابی نشده است
ارزش زیستن ندارد

تو رفته ای که عشق من از
سر بدر کنی من مانده ام
که عشق تو را تاج سر کنم