سه پیر مرد
خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.
- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.
+ اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.
همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.
خانم پرسید چرا؟
یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.
هر جا عشق باشد
موفقیت و ثروت هم هست!
خداحافظ
تو نپرسیدی، نپرسیدی که بر من چگونه گذشت روزهای بی تو و شبهای
دلهره و ترس. تو نپرسیدی که حالم چگونه بود وقتی در بستر تنهایی خود
چشمان ترم را میبستم. اما من میگویم، میگویم که تو را در خواب دیدم
عریانتر از حقیقت، زیباتر از ماه، روشنتر از خورشید و لطیفتر از نسیم .
میگویم که تو را در اغوش کشیدم عاشقانهتر از همیشه و بوییدمت و
سرمست شدم، من نترسیدم و تو را بوسیدم و دوستت دارم را هزار باره
فریاد زدم اما حیف که بیداری و هشیاری باز تو را از من گرفت و من باز در
هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی،.
کاش بودی و زخم دل را مرحم میگذاشتی .کاش بودی و تن تبدارم را به
دریای وجودت میزدی و میآسودم، کاش بودی و من بر شانههایت گریه
می کردم، کاش تو بودی و هقهقهای بچهگانهام در هیاهوی این و آن گم
نمیشد اما تو نبودی و اینهمه بودند.
و من باز در هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی.