و مرگ چیزی از جنس فراموشی است ... و آدمی چیزی از گونهی فراموشکاران ... چند سال بعد در چنین روزی ... برف می بارد و لحظه های عمر من همچون تکدانه های برف آرام بر زمین می افتد و زمین با عطش خاصی آنها را در کام خود فرو می کشاند ... می خواهم دمی بیاسایم ...آسایشی در اوج سرما ، در اوج خفقان... شمارش معکوس آغاز شده ... برای روزی خاص ، مادرم لباس سیاهش را از گنجه در می آورد ... مادرم آن روز را می شناسد ... آن روز را می فهمد ... روز میلاد دوباره ی من فرا می رسد ... زندگی دوباره آغاز می شود ... سی و هفت ... سی و شش... سی و پنج ... و ت مثل تولد ... و ناگهان در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی تنها خطی از من به جا خواهد ماند وتو ناباورانه - شاید با بغضی در گلو - یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی : اگر اشتباه کرده باشم ! هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم .... باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده من نبودن را ترجیح می دهم ... خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!! زمین خلوت را می نگرم و آسمان ساکت را و خود را... و در این نگریستنهای همه دردناک و همه تلخ .... همواره از خود پرسیده ام و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر، که تو اینجا چه می کنی؟! احساس می کنم که نشته ام و زمان را می نگرم و آدمها را می نگرم که می گذرند... همین و همین ! کولهبارم را بستهام برای یک سفر طولانی به مقصدی نامعلوم همراه قاب عکسم و خیال تو خدا نگهدار | |
سلام
ممنونم که به وبلاگم سر زدی
این متن و از وبلاگم گرفتی . درسته؟ از قسمت نظرات
موفق باشی
سلـــــــــــــــــــــــــــــــام.خوبی؟؟؟؟؟؟پسر کجايی؟من اپ هستم.منتظرتم......................در پناه حق.راستی با درسا/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟موفق باشی
سلـــــــــــــــــــــــــــــــام.خوبی؟؟؟؟؟؟پسر کجايی؟من اپ هستم.منتظرتم......................در پناه حق.راستی با درسا/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟موفق باشی
سلام
ممنون از نظر
زیاد رویایی هستی