تو نپرسیدی، نپرسیدی که بر من چگونه گذشت روزهای بی تو و شبهای
دلهره و ترس. تو نپرسیدی که حالم چگونه بود وقتی در بستر تنهایی خود
چشمان ترم را میبستم. اما من میگویم، میگویم که تو را در خواب دیدم
عریانتر از حقیقت، زیباتر از ماه، روشنتر از خورشید و لطیفتر از نسیم .
میگویم که تو را در اغوش کشیدم عاشقانهتر از همیشه و بوییدمت و
سرمست شدم، من نترسیدم و تو را بوسیدم و دوستت دارم را هزار باره
فریاد زدم اما حیف که بیداری و هشیاری باز تو را از من گرفت و من باز در
هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی،.
کاش بودی و زخم دل را مرحم میگذاشتی .کاش بودی و تن تبدارم را به
دریای وجودت میزدی و میآسودم، کاش بودی و من بر شانههایت گریه
می کردم، کاش تو بودی و هقهقهای بچهگانهام در هیاهوی این و آن گم
نمیشد اما تو نبودی و اینهمه بودند.
و من باز در هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی.