کاش بال پرواز داشتم و در اوج آسمانها به هر جا که دلم می خواست به پرواز د ر می امدم و بر شانه ی کسی که دوستش داشتم می نشستم و غزل دوستی را می خواندم و زمانی که غم بر دلم می نشست بر شانه های او تکیه می دادم و اشگ چشم هایم را که همدم تنهایم بودن بر شانه های او می نشاندم پس کو آن بال پرواز ؟ کو آن شانه ها ؟ افسوس که همه خواب و خیال است به جز غم
دوباره اشک روان شده از دیده من به کجا غلطان شدی به کجا ، دگر جای برای تو نیست دگر شانه ای نیست تو را دگر نمی خواهند شرم کن دگر نبار می دانم که داری من را ملامت می کنی می دانم اشک بگذار بنویسم دیده ام نمی بیند بس کن بگذار بنویسم بگذار خالی بشم بگذار در تنهای به آن نقطه نگاه کنم به ان نقطه جدای به مردمی که آن را از من جدا کردن ای اشک جوهر قلمم را خراب نکن
انصاف نباش شرمنده به خدا دیده می دانم خسته شدی از من می دانم دستام دگر یاری نمی کنن دیده نگاه کن و به خاطر بسپار که چه کسی زخم زد به خاطر داشته باش ای خدا نمی خواهم
عاشق باشم هر بار شگستی تازه هر بار قلبی اکنده از درد نمی خواهم
یه جورایی به همین چیزایی که نوشتی منم فکر کردم قبلا اما
شایدم اون چیزی که ما اسمشو عشق میذاریم با عشق خیلی متفاوت باشه... عشق باید خیلی حس خوبی باشه نه این همه پر از عذاب
سلام ارژنگ جان خوفی؟؟؟؟؟؟؟خیلی زیبا بود.افرین!!!!!!!!!!دوست من شکست در عشق زمانی با معناست که دو طرفه باشه!!!!!!!!به قول تو به کسی که نمی خواهد نازنین دل کسی باشه نباید خرده گرفت!!!شاید او هم مثل تو دلش در جایی دیگر و در گرو عشقی دیگر است!!!!!!!!!میدونی نوشتت یه امتیاز خیلی روشن داره و اون صداقته متن هست!!!!!!!!!!!!مثل یه دردو دل شبانه هست.......من عاشق این دردودل ها هستم.خوش باشی.در پناه حق