....و این حال منه بی توست
چشم گریان... دل نالان... قلب ترسان...پای لرزان....دست سرد
بغض گریه تو چشام حرف درد رولبام
ای کاش بودی و میدیدی ای کاش در آخرین گفتار میتوانستم چهره زیبایت را ببینم
تو بگوچه کنم؟ بی تو با خاطرهایت چه کنم؟
تو گفتی از آغاز امدن اشتباه کرده ام
..........واما آیا می دانی که این اشتباه تو چقدربرایم گران تمام شد
..........میدانی نرخ این این اشتباه چند سال مرا تباهی کرد
تو گفتی زود دلبسته ام.....
اما به خاطر نداری حرفهای زیبایت را...........
تو گفتی تورارها کنم وخیالت رااز سر بیرون کنم
اما من میگویم گرچه خودرا از من گرفتی ولی خاطرت همیشه با من میماند
........گفتم رهایی را تو به من آموز ....گفتی از آغاز دل نبستم
.....اما نمیدانی که من سرسپرده ات هستم
تو گفتی نمیتوانی به هیچکس دلببندی اما من می دانم دلجویی کرده ای
نخواستم به خاطرت بیاورم روزهایی را که برای او بی تاب بودی
توزندگی مرا با حرفهای شیرین و دور از عملت برباد دادی
تو که مرا فنا کردی حالا بگو به چه امید زنده بمانم؟
غم دور از تو بودن زده آتیش به وجودم
به جز محبت من با تو چه کردم که اکنون دشمن جانم هستی
من اگر کشته شوم باعث بد نامی تو می گردد
تارو پودم را اتشی که روشن کردی سوزانده
حال نیز خود بیا و این خاکسترم را بر باد بده